ایلناز عسلیایلناز عسلی، تا این لحظه: 16 سال و 27 روز سن داره
آرش کمانگیرآرش کمانگیر، تا این لحظه: 16 سال و 18 روز سن داره
یکتا گلییکتا گلی، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 9 روز سن داره
ریحانه جانریحانه جان، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره
امیررضا جانامیررضا جان، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 25 روز سن داره
مهدیای نازممهدیای نازم، تا این لحظه: 6 سال و 5 ماه و 20 روز سن داره

✿خاطرات نوه های مامان شهین در وب✿

آرش کجاست

داره بارون میزنه و هوا حسابی متحول شده ...    روزای بارونی آرش آجی گُل رو سرزنش میکنه که جرا دعا کردی بارون بیاد !!! من دوست دارم برم تو حیاط بازی کنم ولی بارون نمیزاره منم داشتم به این فکر میکردم که آرش کجاست ؟؟؟ امروز خبری ازش نشد ؟؟  احتمالا آقا پسرمون به علت بدی جو هوا  در ب/ا/ز/د/ا/ش/ت خانگی به سر میبره  من که دلم براش تنگ شده ولی اگه الان بود توی این بارون میخواست بره تو حیاط و کنترلش ناممکن میشد  ...
10 بهمن 1391

مهد کودک

امروز بر خلاف همیشه از اون جهت که به آرشی قول داده بودم که یه روز خودم ببرمش مهد کودک، پس با عجله از سرکار اومدم خونه و بردمش مهد تحویلش دادم ...  از همون توی خونه تاکید کرد که فقط میتونم تا در مهد بیام و نه داخل .. که وقتی رسیدیدم با این ترفند که میخوام مربی مهدتو ببینم باهاش رفتم داخل ... البته خودشم گفت پس بیا دوستامم ببین ... وقتی رفت نشست پشت میز احساس کردم حسابی آقا شده ... ( ماشالا ) خیلی حس جالبی بود ... تی شرت و کیف به دست بودم ... اونم وسیله های گل پسر ... انشالا که یه روز توی جشن فارغ التحصیلی از دانشگاهت شرکت کنم ...  * احادیث و آیاتی که آرش توی مهد یاد گرفته : و بالوالدین احسانا . ... به پدر و مادر خ...
11 دی 1391

پیک نیک

 دیروز به دعوت آرش اینا با  آرش و ایلناز و .... رفته بودیم بیرون واسه هوا خوری ،از اولش بگم که سر نشستن توی ماشین با این دو تا وروجک بساطی داشتیم حسابی ... تا اینکه رسیدم جایی که مد نظرمون بود .. اینقده هوا سرد بود که بیشتر 30 دقیقه نشد بمونیم و اجباراً و برای دل خوشی هم که شده به جاده نوردی پرداختیم ..  یه جا رسیدیم دیدیدم ملت پلاستیک به دستن .. و دارن قارج می چینن ولی ما هر جقد گشتیم جز قارچهای سمی جیزی عایدمون نشد ... البته بیشتر مدت جستجو من و ایلناز و آرش در حال دویدن بودیم تا کشف قارج ... در کل خوش گذشت، عکساشم موجوده که سر فرصت میزارم ... * یه سنگ نارنجی پیدا کردم که شکلش قلبه ... قلب سنگی هم یافت شد دیگ...
8 دی 1391

داداش مهربون

فقط آرشی میتونه وقتی آجی گُل ( ایلناز ) میره مهد از یه پسر خوب به یه پسر بداخلاق تبدیل شه .. اونم بخاطر اینکه دلش واسه آجی تنگ شده ... فقط آرش میتونه صبح قبل از بدرقه آجی بهش بسپره که آجی بزار من کفشاتو پات کنم ... فقط آرش میتونه قبل از اینکه از آجی جدا شه .. محکم دستشو بگیره و ببوسه ... ))))))))))))))))) دوستای گلم یه ماشالله بگید خواهشا (((((((((((((((( * مهد ایلناز و آرش جداست .. حالا امروز آرش از ایلی پرسیده : آرش : آجی گُل میگم  توی مهد دوست پسرم داری ؟؟؟؟ ایلناز : آره ... هههههههههه (((((((((((((((((((((((((((((((((((()))))))))))))))))))))))))))))))))))))) یک جهان قاصدک ناز به راهتان باشد ... بوی گل نذر ...
6 دی 1391

یلدات مبارک گلم

سفیدی برف را برای روحت سرخی انار را برای قلبت شیرینی هندوانه را برای عشقت وبلندی یلدا را برای زندگی قشنگت آرزومندم    آرش عزیزم دیشب رفته بود ماهشهر و شب یلدا رو خونه ما نبود ... جاش حسابی خالی بود .امروزم اینقد شدید بارون میزنه که شاید نشه برگردن خونشون باز باران با ترانه با گوهر های فراوان می خورد بر بام خانه ...
1 دی 1391

آرش مهربون

من : آرشی قربونت برم بیا به یویا یه بوس بده   آرش : من :میگم آرش چرا به من بوس نمیدی ؟؟؟ آرش : یویا من دوست ندارم ... اِه .. دست از سرم بردار من :  برات دارم   *** ۲ ساعت بعد ، در اقدامی غافلگیرانه میاد بوسم میکنه ...   * آرش از اون دسته بچه هاست که باید بزاری خودش بیاد طرفت ... اما تا بخواد بیاد بالاخره آدم دلخور شده رفته * چهارشنبه ظهر اومدم خونه میبینم پیراهن اسپانیا تن آرش خانِ ... ش/ر/ت/ش/م پای خانوم عسلی ... بمیرم برای این مشارکتتون   البته آرش مهربونه و زود وسیله هاشو به ایلی میده اما خانوم تا اشک دادشو در نیاره بهش وسیله بازی نمیده   *** حلو...
26 آبان 1391

پاییز طلایی

سلام به همگی ... اومدم وظیفه ماهانه ی خودمو انجام بدم ... همین که حداقل ماهی یه بار پست بزارم تو وب گل پسر ... داشتم فکر میکردم جی بنویسم براش که خود آرشی یه دفعه توی جارجوب در ظاهر شد ...  آقا پیشرفت کردن و از جارجوب در بالا میرن ...  ( خاله اشم از این کار زیاد کرده و میکنه) جدیدا نقاشی میکشه البته مشوقش خاله آ هستش ... * بعضی اوقات که زنگ میزنم باهام حرف میزنه من این کارشو خیلی دوست دارم ...     ...
22 آبان 1391

آغاز مهر

بعلههههه ..  مهر ماه آغاز شد و دوباره مادربزرگ باید از ۲ تا وروجک نگه داری کنه .. به همراه خاله مهندس ... آخ که جقد جالبه این قضیه  من که آزادم  و استراحت میکنم ... توصیف امروز : مادربزرگ ۲ دقیقه یک بار در حال اخطار دادن بود و هیج کسم زیر بار کارت قرمز نرفت               بعد نوشت : آرش طی مدت باقی مانده ی آخر تابستان در حال اسباب کشی از خونه خودشون به خونه مادربزرگه بود ... آخه دیگه قرار شد دو تا عسلی با هم نگه داری شن در یک مکان       آرش جدیدا لباس پلیس راهنمایی رانندگی گرفته .. ماشالا...
1 مهر 1391