ایلناز عسلیایلناز عسلی، تا این لحظه: 16 سال و 27 روز سن داره
آرش کمانگیرآرش کمانگیر، تا این لحظه: 16 سال و 18 روز سن داره
یکتا گلییکتا گلی، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 9 روز سن داره
ریحانه جانریحانه جان، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره
امیررضا جانامیررضا جان، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 25 روز سن داره
مهدیای نازممهدیای نازم، تا این لحظه: 6 سال و 5 ماه و 20 روز سن داره

✿خاطرات نوه های مامان شهین در وب✿

ای روزگار

 سلام به همگی آرش عزیزم انشالا همیشه خوش باشی ... این چند روز آرش نیومده خونه ما !!!   فعلا خاله آ رو دوست داری ... من هم در کنارش فقط نقش یه سیاهی لشکر رو بازی میکنم .. مثلا من اجازه ندارم بهت بگم پِسر تاج ... اون روز که ازت دلخور شدم ... تهدید کردی که دیگه خالم نمیشی !!!  فدات پسر تعمیر گاه از زبان آرش خان : تمپیرگاه ...
14 خرداد 1391

تابستانی دیگر

سلام به همگی از کجا بگم ؟؟؟ سوال همیشگی !!  خوب بالاخره باید از یه جایی شروع کنم... سه شنبه امتحاناتم تمام و راهی دیار شدم  خدایا شکرت اومدم خونه مثل همیشه انتظار داشتم با استقبال با شکوهی از طرف ایلناز و آرش مواجه بشم که به قول معروف زهی خیال باطل ... وقتی خونه نبودم خیلی دوست داشتم  وقتی زنگ میزنم مثل ایلنازی باهام حرف بزنی .. ولی هر بار میگفتی من باهات گَهرَم (قهرم)  و نمیدونستم جرا باهام قهری ؟؟؟؟   جهارشنبه هم من خواب بودم اومدی ولی اینقد که ماشلا عاقلی بیدارم نکردی ...  شایدم اصلا حوصلمو نداشتی     پنجشنبه هم که باز اومدی خونه من بیرون بودم ندیدمت &n...
9 خرداد 1391

جامعه القرآن

هت میگم آرشی کجا قرآن بهت یاد میدن ... با شیرنی کودکانه خودت میگی جــــــامعه ات ال قر آن ( لهنت خیلی باحاله )   جدیدا هم یه میمون خریدی که بهش میگی میمون تاج ....   دعایم اینست که نتراود اشک ز چشمت مگر از شوق زیاد ...
7 خرداد 1391

گذری بر روزگار

مثل همیشه نمیدونم از کجا بنویسم .. منی که زیاد خونه نبودم ... و زیاد نمیتونم خاطراتت رو بنویسم + موهای قشنگتو مامان و بابات با همکاری همدیگه کوتاه کردن ... چقد روزی که دیدمت بغض  داشتی .. آخه همیشه فشن میکردی ... ماشالا خوشگل پسری .. بی موهاتم نازی پسر تاج + با شروع تعطیلات تابستونه به کلاس های آموزشی میری .. زبان و قرآن و ... + مثل ایلنازی سرگرمی این روزات شده شبکه فارسی زبان پ ر ش ی ن ت ن.. برنامه کودک هایی رو میزاره که یه روز من عاشقشون بودم ...   ...
3 خرداد 1391

دعوت!!!

آرش جون دیروز عصر برای اولین بار منو به رفتن به پارک دعوت کرد ... جا داشت این خاطره خوب رو ثبتش کنم .... پارک رفتن با یه بچه شیطون و بلا میتونه خیلی لذت بخش باشه .. به من که خوش گذشت + هنوزم هم جریان ازدواج پا برجاست ......
7 ارديبهشت 1391

امروز روز تولده

مروز ساعت 6 عصر تولد آرشی هست .... 4 سال رو تموم میکنه و وارد 5 سال میشه    - میگه یویا دعوتت میکنم جشن تولد ... تا خوشحال شی با من ازدواج کنی !! قربون پسر که نمیدونه من خاله اشم نمیشه حتی به خاله آ پز داده که من تو رو نمیگریم یویا رو میگیرم ـ بهترین بوسه از طرف آرشی ۲۹/۱/۱۳۹۱ .... خیلی دوست دارم - صبح هم برام صبحونه آورد ...
31 فروردين 1391

آرشی تولدت مبارک

آرش جان .. وروجک خاله ... تولدت مبارک        بازم شادي و بوسه ، گلاي سرخ و ميخک  ميگن کهنه نمي شه تولدت مبارک  تو اين روز طلايي تو اومدي به دنيا  و جود پاکت اومد تو جمع خلوت ما  تو تقويما نوشتيم تو اين ماه و تو اين روز  از اسمون فرستاد خدا يه ماه زيبا                 ...
23 فروردين 1391

عزیز خاله اش

من عاشق همین احساساتتم !!!   وقتایی که اوج شیرین زبونی هاته ... میای بغلم میکنی و میگی من یویامو دوست دارم ... + آیکون یک عدد خاله ذوق مرگ شده      نگاهت را قاب می گیرم. در پس آن لبخند. که به من. شور و نشاط زندگی می بخشد.   ...
12 فروردين 1391

!!!

صبح آرش اومده خونه ما ( این جمله روزی ۱۰۰ بار تکرار میشود)    اومده پیشم .. میگم خاله تو روخدا بزار بخوام ... با قیافه کاملا عصبانی میگه ؟؟  چقد تو میخوابی ؟؟؟ اههههههههههه          عصر میخواستم برم بیرون .. میپرسه کجا میری ؟؟       گفتم میخوام خاله رو ببرم آمپولشو بزنه ... در جوابم با قیافه کاملا عصبانی وغیرت مندانه و با اشاره دست به سمت داخل خونه میگه :    نمیخواد بری خودش میتونه بره .. برو خونه اینم عاقبت من با آرش خان غیرتی             اما من که رفتم بیرون ... &nb...
5 فروردين 1391