ایلناز عسلیایلناز عسلی، تا این لحظه: 16 سال و 1 ماه و 11 روز سن داره
آرش کمانگیرآرش کمانگیر، تا این لحظه: 16 سال و 1 ماه و 2 روز سن داره
یکتا گلییکتا گلی، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 24 روز سن داره
ریحانه جانریحانه جان، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 12 روز سن داره
امیررضا جانامیررضا جان، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 9 روز سن داره
مهدیای نازممهدیای نازم، تا این لحظه: 6 سال و 6 ماه و 4 روز سن داره

✿خاطرات نوه های مامان شهین در وب✿

مسافرت

4 روز میشه که آرش خان رفته مسافرت ...        البته امسال تصمیم گرفتن خوزستان گردی کنن .. فکر کنم الان آرشی در حال اجرای حرکات رزمی باشه ... ...
4 فروردين 1391

نیم نگاهی به سال 1390

باید از کجا شروع کنم ؟؟؟     خوب قراره این پست یه نیم نگاه باشه ... مروری بر خاطرات و اتفاقاتی که توی سال ۹۰ افتاد ... سالی همراه استرس و هیجان و تغییرات کلی و جزئی و ... اما امسال میشه چهار سال که وجود ایلناز و آرش شور عشقی شده برای زندگی و امیدی به آینده .. دو تا وروجک دوست داشتنی البته با اخلاق های خاص و متفاوت   توی این سال عسلی های خاله خودشون رو با شرایط جدیدی که پیش اومد وفق دادن ... مثلا آرشی که همیشه کنار مامانش بود حالا باید بخشی از روز رو با مادربزرگ سپری میکرد چون مامانش برای تدریس میرفت یه شهر دیگه ... و این اتفاق باعث شد که ایلناز که خیلی به مادربزرگ وابسته بود مجبور به تحمل س...
29 اسفند 1390

رفیق روزهای کودکی

+ دیروز صبح وقتی ایلناز طبق معمول از خواب ناز بیدارم کرد ...اولین جمله ای که بهم گفت: این بود چرا مامان من دختر به دنیا آورد       و مامان آرشی پسر       منم که طبق معمول   نمیدونستم چی بگم ... + مکالمه ایلناز و آرش: ظهرم که آرش اومده خونه ما بهش میگه که آلش من از روی بلوک افتادم ... ببین چشمم زخمی شده .. آرش مهربونم گفت: بلوک بد میرم میزنمش .. با پام شوتش میکنم .. ایلناز هم بهش گفت: داداشی یادت نره حتما دمپایی بپوشی که پاهات مثل من داغون نشن      + خاله آرزو بهش یاد گفته دیگه نگو پ س ت و ن ک بگو رفیق روزهای کودکی ...
28 اسفند 1390

زمستان 90

برایت آرزو دارم سعادت را٬طراوت را٬ بهشت و بهترین بهترین ها را. برایت آرزو دارم که چشمانت٬به زیبایی ببیند زندگی ها را. عزیز روز های من خدا را می دهم سو گند که در قلبم برای تو خدا را آرزو دارم. ...
26 اسفند 1390

آرش سخاوتمند

روزی که آرشی به عیادتم اومد ... مامانش گذاشتش دم در و رفت تا برای من چیزی بخره ... هنوز آرش ننشسته بود که گفت : یویا مامانم رفته برات رانی و اینا بخره بماند که نشست برا خودش یکی از کمپوت ها رو نوش جان کرد  و دست آخرم هر چی دوست داشت جدا کرد ... و گذاشت کنار که با خودش ببره ولی بعدش یادش رفت وقتی هم خواستن برن مامانش بهش گفت بیا کلاه تو بپوش که آرشی هم با اخم گفت : نه یویا بهم میخنده ...  آخه اون دفعه بهم خندید ... منم هاج و واج موندم ...و بدین گونه بهونه تراشی آرشی برای نپوشیدن کلاه به نام من بدبخت صورت گرفت + فرداش که داشت پفک میخورد ... خاله مهندس بهش میگه آرش به یویا هم فک بده ... با قیافه حق به جانبی...
4 اسفند 1390

آرش چگونه آرش کمانگیر لقب گرفت :

آرشی قصه ما قرار نبود فروردینی باشه ... و باید تا آخرای اردیبهشت دندون روی جیگر میذاشت و شکم مامانش رو که براش مثل قفس بود تحمل میکرد ولی از اونجایی که تحمل نداشت ساعت 6:30صبح 23 فروردین با عمل به روش سزارین به دنیا اومد    وچون خیلی  کوچولو و لاغر بود دکترا گفتن باید بزاریمش توی دستگاه های مخصوص که براش حکم شکم مادر رو دارن... بخاطر اینکه وضعیت کاملا خطرناکی داشت ... همه براش دعا میکردند و از خدا میخواستند که این پسری قند عسلو سالم به بابا و مامانش تحویل بده ... و بعد از چهار روز از دستگاه بیرونش آوردن تا ببینن میتونه خودشو با محیط خارج از دستگاه وفق بده و دکترا گفتن باید برای زنده موندن بجنگه ... که به لطف ...
22 بهمن 1390

قصه از کجا شروع شد

 از اینجا میگم که یه روز از روزای خوب بهاری بود  که ایلنازگلی پاهای کوچولشو توی دنیای ما بزرگترا  گذاشت ...  همه منتظر به دنیا اومدن این فرشته ی کوچولو بودیم و خیلی ذوق داشتیم .. چون ایلناز اولین نوه و نتیجه خانواده ما  محسوب میشد .. . ایلنازگلی هم از توی شکم مامانش ما رو میدید و برامون کلاس میزاشت  ... تا اینکه عصر سیزدهم فروردین مامانشو بردند بیمارستان مصطفی خمینی بهبهان بستری کردند ( البته با محموله  که ایلناز خانم باشه)  فرداش که چهاردهم باشه ساعت 9صبح  مامان ایلناز و بردند اطاق عمل برای سزارین  و ساعت9:30 فرشته کوچولوی ما  به دنیا اومد ..  . و خبر به دنیا ...
22 بهمن 1390

آرشی پسر کاری

یکی از سرگرمی های دوست داشتنی آرش بازی با ماشین ها بخصوص لودر هستش ... ساعت ها به تماشای لودر واقعی میشینه .. بعضی اوقات هم در نقش تعمیرکاره .. گاهی هم میگه منم کارگرم .. آخه از وقتی چشماشو باز کرد ... ساخت وساز خونه به چشم دیده ...
20 بهمن 1390

اورژانس

آرش خان یه روز زنگ زده به خاله مهندسه و گفته :.... زنگ بزن اورژانس بیاد من و ببره آمپولمو بزنه و بیارم!!!! + آرش وقتی مریضه و بیحاله دقیقا مثه گربه ملوس میشه .. ...
13 دی 1390