ایلناز عسلیایلناز عسلی، تا این لحظه: 16 سال و 27 روز سن داره
آرش کمانگیرآرش کمانگیر، تا این لحظه: 16 سال و 18 روز سن داره
یکتا گلییکتا گلی، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 9 روز سن داره
ریحانه جانریحانه جان، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره
امیررضا جانامیررضا جان، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 25 روز سن داره
مهدیای نازممهدیای نازم، تا این لحظه: 6 سال و 5 ماه و 20 روز سن داره

✿خاطرات نوه های مامان شهین در وب✿

واویلا لیلی

ت/ر/ا/ن/ه جدیدی که وارد بازار شده ::      واویلا لیلی ..... اناریه لیلی   خ/و/ا/ن/ن/د/ه : آرشی .........   شعر : ادغام ترانه ناری ناری و واویلا لیلی مکان اجرا : پارک دولت .. بالای قصر بادی   + دیشب با آرشی و ایلی رفته بودیم پارک   ...
18 شهريور 1391

شهریور و اتمام تابستان

سلام به همگی مدتی غیبت داشتیم ... که اجباری بود ...   اول اینکه سییستم سوخته بود ... دوم اینکه عروسی دایی کوجیکه بود  و سوم اینکه امتحانات خودم بود   و اینکه آرش خان توی عروسی دایی رفته بود روی میز هنرنمایی کنه که میز برمیگرده و بقیه ماجرا هم که خودتون باید حدس بزنید .... البته جای شکر داره که فقط مقداری پیشونیش خط برداشته و در ضمن نی نی دایی بزرکه یه خانوم کوجولوه ... قدمش خیر باشه ...
13 شهريور 1391

من مادربزرگ نیستم !!!

سلام حالتون خوبه ؟؟؟ تیتر پست باید گویای مطلب امروز باشه ... من مادربزرگ نیستم .. جمله ای هستش که آرشی گفته  جریان داره به شرح زیر : آرش جان تو حیاط خونه مادربزرگ مشغول بازی با دوجرخه بوده که یه دفعه میافته ..  و مادربزرگم که شاهد صحنه زمین خوردنش بوده وقتی میبینه نزدیک بوده فرمون دوجرخه بره تو شکم آرش  با عصبانیت و ترس دوجرخه رو پرت میکنه گوشه و آرش رو میخواد بغل کنه ... که آرشی از دست مادربزرگ دلخور شده بود در جواب این کار مادربزرگ میگه : من مادربزرگ کسی نمیشم که دوجرخه پسرشو پرت میکنه                   منظورش این بوده که من پسر ک...
13 مرداد 1391

مرداد ماه

سلام ... هوا بس ناجوانمردانه گرم است ....  ۶۱ درجه بد نیست ها این مدت اتفاق خاصی نیافتاده بود که بخوام بنویسمش ... همش منتظر سوژه بودم که بیام آپ کنم ولی جیزی دستگیرم نشد ... آرش همجنان پسر خوبیه ... ماشالا انرژی بالایی داره همجنین خوب بلده آدم رو ــــ خ ر ـــ کنه ..  مثلا امشب منو گذاشته بود دروازه بان که همش محکم توپ رو شوت کنه بخوره تو صورتم     بعدشم انتظار داره آخ هم نگی ... قهر میکنه میگه : زنگ بزنید مامان بابام بیان دنبالم  یویا همش منو اذیت میکنه .. خودش و ایلناز از کلاس رفتن خسته شدن ...  بیشتر دوست دارن پای برنامه کودک بشینن .. مثلا به قول آرشی...
2 مرداد 1391

جایگزینی

آرش این جند روزه رفته بود یاسوج ****** نظریه خیلی از روانشناس های دنیا اینه که همیشه نباید همه جیز رو برای کودکان مهیا کرد و باید بزاریم خیلی جیزا رو خودشون به عنوان جایگزین استفاده کنن ... مثل الان که آرش از نوشمک به عنوان جایگزین * لاجیکو * ( اگه درست نوشته باشم) که یه وسیله رزمی هست استفاده کرد ... حالا گفتم نوشمک .. رفتم به دوران کودکی خودم ... آخ که همیشه عاشق همون آلبالویی هاش بودم ... از پرتقالی ها بدم میومد ....   ...
17 تير 1391

نیکی به پدر و مادر

جمعه آقا آرش  قدم رنجه فرمودند و  دیده گان خاله رویا رو تجلی بخشیدند  ...   البته ایلنازهم بود ... و دو تایی آتیش سوزوندن ...    بیجاره عروسکای من ...   همشون توی دست و پا افتاده بودن   حق اعتراض هم که وجود نداشت دیروز هم آرشی به بهبهان رفت ... بهش تاکید کردم که حتما  عمه جونشو استاد کنه آخه بالاخره سالی یه بارم که شده سهمیه اونا رو هم بده قَضى‏ ربّك ألاّ تعبدوا اِلاّ ايّاه و بالوالدين احساناً  این آیه ای هست که آرشی یاد گرفته بود توی کلاس قرآن و به ما هم آموزش داد  ... البته هم زمان هم دستشو به روی سینه اش فشار میداد و ادای احترامم میکرد .......
12 تير 1391

میوه فروش

سلام ... بازم خاله رویا اومده با یه خاطره دیگه از آرشی ..... آرش اومده خونه مادربزرگ  از دم در شروع کرده به تیر اندازی      به خاله بزرگه میگه جاسوس یالا زود دستاتو ببر بالا تو محاصره شدی       مراسم میوه فروشی داشتیم ..داد میزد بیا این سر بازار ... هزار تومن  آرش فروشنده .. منم خریدار ......  انشالا یه روز برسه مهندس بشی برای خودت  بعدشم بابا بشی پسر تاج   الان که داشتم مینوشتم اومد یه بوس محکم بهم هدیه داد و رفت ... عاشقتم پسر   + حرفای توی گوشی آرشی با من  که من متوجه نشدم .... + حق نداری بهم بگی پسر تاج بگو آرشی ...
29 خرداد 1391

بازم غیرتی شدی پسر تاج

دیروز عصر خواستی از خونه بری بیرون منم به شوخی در حیاط رو باز کردم گفتم من همینطوری (با لباس خونه )میخوام بیام بیرون ... عصبانی شدی هولم دادی تو خونه .. حالا منم سمج بازی در آوردم ... هی حرص میخوردی !!! منم بی خیال شوخی شدم ... هر چند دقیقه میومدی تو خونه چک میکردی من کجام گذشت تا ۲ ساعت بعد که میخواستی بری از تمپیرگاه پلی استیشن رو بگیری ... منم پای کامپیوتر بودم ... گفتی : ببین یویا من با دایی میرم بیرون ... رفتم اومدم نباید از جات تکون خورده باشی ها ... ...
15 خرداد 1391