ایلناز عسلیایلناز عسلی، تا این لحظه: 16 سال و 27 روز سن داره
آرش کمانگیرآرش کمانگیر، تا این لحظه: 16 سال و 18 روز سن داره
یکتا گلییکتا گلی، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 9 روز سن داره
ریحانه جانریحانه جان، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره
امیررضا جانامیررضا جان، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 25 روز سن داره
مهدیای نازممهدیای نازم، تا این لحظه: 6 سال و 5 ماه و 20 روز سن داره

✿خاطرات نوه های مامان شهین در وب✿

آرشی تولدت مبارک

عزیزم به دلیل قطع اشتراک نت همچنان در بی نتی به سر می بریم... به همین دلیل امروز ۲۸ فروردین ۹۲ تولد ۵ سالگیت رو با تاخیر تبریک میگم .... این هفته جشن تولدته .. تاریخ دقیق رو نمیدونم آخه ۲۳ ام که تولدت بود ایام فاطمیه بود به هر حال تولدت مبارک با آرزوی بهترین ها ....   هر انسان لبخندی از خداست و تو زیبا ترین لبخند خدایی  تولدت مبارک . . . ...
28 فروردين 1392

هوراااااا

امروز ساعت 6 عصر در 6 اردیبهشت سال ۱۳۹۲ به وقت تولد به صرف کیک و شیرینی ...   جشن تولد آرش خان           اینجانب به دلیل سفرهای علمی و تحصیلی درون استانی حضور ندارم . ایرادی نداره دوستان به جای ما ...
6 فروردين 1392

کمک

عصر صحبت با ایلناز بود که شب بیام خونتون کمک مامانت کنم ...که یدفعه صدای گریه آرش اومد که میگفت : پس مامان من جی ؟؟؟ کی میای کمکش کنی ؟؟؟ و همینطور اشک میریخت ... نتیجه این شد که رفتم خونشون به صرف ظرف شستن ... پسر اینقدر مامان دوست ؟؟؟؟ خدا بده شانس  تازه با خاله آدا هم دعوا کرده که جرا تو هم مثه یویا نیومدی کمک ..  * مامان بابای آرشی واسش فرش با طرح بن تن خریدن ... مبارک باشه گل پسر 3 روز دیگه سال 91 هم رخت سفر میبنده ... انشالا که سال 1392 به خوبی آغاز شه امیدوارم عید با بوسه هایش، بهار با گلهایش و سال نو با امیدهایش بر تو ای عزیزترین مبارک باشد. ...
27 اسفند 1391

شوفر

شوفر .. شوفره دیگه .. همون راننده بابا !!!!!!!! امشب آرش شوفر شده بود .. منم مسافر ماشینش بودم ....  بعدش من راننده بودم که از مقررات سرپیجی کردم و بوق زدم که شازده واسم آبرو نذاشت .. هههههه  . . پسری اینقد مهربون و مهمون نواز تشریف داره ولی من کشفش نکرده بودم ... بووووووووس                             ...
18 اسفند 1391

خجالت

دیشب با مادر بزرگ از خونه ایلناز اینا برگشتیم دیدم آرش و مامانش درب خونه منتظرمونن و گل پسر گریه میکرد .... جویای احوال شدیم .. دیدم آرشی با گریه گفت : من خجالت میکشم شلوارک بپوشم و پاهام معلوم باشه و مامانم منو مجبور کرده بپوشم .... منم اومدم از مرحله پرتش کنم گفت ببین برات کیک خریدم .. شازده خوشش نیومد و گفت : راست میگی برام پفک بخر ... منم دستم به کیف بردم .. و اولین جیزی که به دستم برخورد رو بالا آوردم .. که یه پونصد تومنی بود ... بهش دادم و رفت ... از دیشب تا الان به فکر اینم که با پونصد تومن میشه پفک خرید ؟؟؟؟ آخه من اهل پفک نیستم و نمیرم بخرم  که از قیمتش خبر داشته باشم.... * دوره زمونه ای شده که پسرا خجالت میکشن شلوا...
15 اسفند 1391

تهدید

دیروز صبح با صدای ضرب بیدار شدم ... نمیدونستم تیشه است یا جیز دیگه !! اومدم توی حیاط دیدم بله ؟؟ گل پسر یه آجار دستشه و به هرجی میرسه ضربه میزنه ... حالا من بهش میگم مگه نمیدونی خوابم نکن خوب ...  آقا با ناراحتی آجار رو زمین میندازه ومیگه : شما هم بیان خونمون تا من و بابام بگیم صداتون اذیتمون میکنه ساکت شید !!!! شما بودید جی میگفتید ؟؟؟    * اون شب مامانش واسه 20 دقیقه گذاشتش خونه ما اینقد بی تابی کرد ... به قول مامانم خوب که صبح تا ظهر که مامانش نیست اینطور نمیکنه ... گل پسرمون قلب لطیفی داره  ...
10 اسفند 1391

سوتی

آرش خان امروز اومده به یکی از همسایه ها که یه بره کوجولو داره بگه خاله برای بره ات علف آوردم گفته :  خاله ببین برای علفت بره آوردم ... ههههههههههه  سوتی داده در حد تیم ملی .........  لطفا ً زیاد نخندید تو روحیه بجه تاثیر داره 
2 اسفند 1391

ای بابا

آقا طبق روال همیشه ایلناز و آرش صبح ساعت 6 خونه ما میان و به مامانم تحویل داده میشن .. حالا من همیشه ایلناز کنارم میخوابه .. امروز اومدم گفتم بزار آرش پیشم بخوابه ... حالا صبح شده شازده غرغر کرده که من نمیخوام پیش یویا بخوابم .. پیش مانا میخوابم .......  خوب نخواب !!!!!!!!!! منم بهتره برم خاله گرگها شم ... ## 4 تا شخصیت کارتونی خریده خودش میگه اسمشون هست  : 1- سوپر مند ....  ههههه 2- لاکششت نینجا 3- بن تن  4 - شوهر لاکشتت .. ههههههه
15 بهمن 1391

خاطره ای که از قلم جا ماند + یادآور خاطره ای دیگر

  امروز که توی گوشیم یه نیم نگاهی انداختم جشمم به یکی از عکسا خورد که یادم رفته بود خاطره شو بنویسم و طبق تاریخ گوشی مربوط به 2 دی ماه میشد ..یه روز که آرش خان میخواست بره پیش دبستانی و دیرش شده بود و کمک مادربزرگ تند تند داشت لباس می پوشید یه دفعه مادربزرگ یادش اومد که شازده دو صفحه تکلیف نانوشته و رنگ نشده داره ... آرش با ناراحتی ازم خواست که واسش رنگ کنم ... و از اونجایی که منم خاله ی فداکاری هستم .. شروع کردم به رنگ کردن ))) جیه خوب دلم نیومد سرزنش بشه گلم (((( وسطای کار ایلناز گلم به کمکم اومد  ** همش بهش تاکید میکردم که به مربی نگه که خودش رنگ نکرده ولی آخرش کار خودشو کرد ...  ******************************** ...
12 بهمن 1391