ایلناز عسلیایلناز عسلی، تا این لحظه: 16 سال و 27 روز سن داره
آرش کمانگیرآرش کمانگیر، تا این لحظه: 16 سال و 18 روز سن داره
یکتا گلییکتا گلی، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 9 روز سن داره
ریحانه جانریحانه جان، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره
امیررضا جانامیررضا جان، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 25 روز سن داره
مهدیای نازممهدیای نازم، تا این لحظه: 6 سال و 5 ماه و 20 روز سن داره

✿خاطرات نوه های مامان شهین در وب✿

این روزها :)

سلاااااااااااااام طبق معمول تنبلی کردم و آپ نداشتم و تصاویر هم پراکنده اس و موجود نیست ولی مختصر نوشت بهتر از ننوشتن است ایلی عسلی  توی مسابقات علمی منطقه ای نفر دوم شد .. ^عاشق پیامایی ام که توی واتس مینویسی و برام میفرستی .. ^ خاله ای هر روز به من میگی غُرغُرو یه روز از خجالتت در میام ها آرش خان یه روز کتاباشو جا گذاشته بود و من براش بردم مدرسه ولی وقتی رفتم سرکلاس بود عزیزخاله ^ اونم برای شرکت تو مسابقات علمی منتخب بود ولی روز امتحان بازیگوشی کرده بود توی پاسخ دادن سوالات با اینکه امتیاز خوبی هم داشت ولی بخاطر رقابتی که بین بچه ها بود نتیجه مطلوب رو نگرفت ولی امتیازش خوب بود و ا...
18 اسفند 1393

ورود مامانی

گل پسرم. عزیز تر از جونم امروز از خاله لولو در خواست آی دی کردم تا بتونم واسه تو وداداشت توی وب پست بزارم. از امروز هر وقت تونستم از خاطراتتون واستون می نویسم. الان هم در حالی که دارم از درس ل ازت دیکته میگیرم .برات یادداشت نوشتم.                                                اونی که برات میمیره منم من  
4 بهمن 1393

از همه جا نوشت

سلام به خواننده های خاموش و روشنمون تازه داشتم آرشیو رو نگاه میکردم دیدم همش شده یکتا و امیررضا گفتم بزار از بقیه گل ها هم بنویسم فردا شرمندشون نشم . . ^ ایلناز عزیزم که بعضی روزا میره کانون پرورشی و بخاطرش حتی روسری هم خریده و روزایی که میره اونجا میپوشه -93/10/30 از خواب بیدار شدم و دیدم ایلی به تنهایی تقریبا 2 متر کاموا به صورت زنجیره بافته بود . . ^ آرش خان هم که سرگرم برادر کوچکتر و عزیزش امیررضاست و کم و بیش یادی از ما میکنه ولی یه شب خودش و آجی گل خونه ما بودن استادمون کردن .. هرکاری هم میکردن میگفتن ما مهمانیم (یعنی اینقد غر نزن) . . ^ ریحانه گلی عزیزم سرماخورده .. دیروز رفتم دیدمش ...
4 بهمن 1393

به بهانه روز کودکی هایتان

سلامی به زیبایی پاییز و شکوه مهر ماه شکوفه ها از اول مهر مشغول درس و تکالیفشون هستن و یه وقتایی واقعا از شرمندگیشون در میام بس که انرژی زیاد دارن البته آرشی که فقط وقتی هم بازی داشته باشه تشریف فرما میشه ایلناز هم که دیشب انگشت شست دست راستش (عجب جمله بندی شد ) دَر رفت  و عصر با دایی محسن رفت پیش یه طبیب محلی و جاش انداخت از یکتا بگم که همچنان با من لجبازی میکنه هر چیزی رو که بخواد سمتش بره قبل از اینکه بهش برسه با وجود اینکه من کنارش نیستم داد میزنه یایا نکن یایا نیا ریحانه هم که تا بوده در این حالت دیدمش .. انگار این بچه اشک نداره بلکه چشمه جوشان داره و چهار ماه تمامش شده امیررضا جون هم که جاش فعلا...
18 مهر 1393

جشن شکوفه های زندگی

. در مدرسه زندگی در کلاس دنیا ، سر زنگ املا ، یادمان باشد برای محبت تشدید بگذاریم تا نیم نمره از محبت ها کم نشود . . . .   عشق های خاله .. عزیزای دلم .. شکوفه های عزیز آغاز ماه مهر مبارک .. باشد که بهترین باشید                                                      طبق درخواست من امروز ایلناز و آرش از خونه مامان بزرگ رفتن جشن شکوفه ها ...
31 شهريور 1393

این روزها

ایلناز و آرش منتظر شروع سال تحصیلی هستند و کلاس اولی هستن و دیگه روزهای آخر استراحت رو طی میکنن        ایلی چندین بار درخواست داده براش 10 روز از مدرسه استراحت بگیریم .. هنوز پاش نرسیده به مدرسه  عجب  ... نمیدونم این بچه سر کی رفته .. من که خاله اش باشم که عشق علم و علم ورزی بودم .. ** ایلی مادربزرگ شده دوتا از مرغ عشقا به دنیا اومدن یکیش مرد یکتای عزیزم از دستم نمیدونه چکار کنه بستنی یا همون بَشَنی به لهجه یکتا دستش باشه ازش میگیرم میخورم پفک دستش باشه میگیرم میخورم چیه ؟؟؟ از بردارزاده خودم میگیرم آخه نمیدونید چه حالی میده .... وقتی میبینه که ازش زورگیری کردم میگه...
29 شهريور 1393