ایلناز عسلیایلناز عسلی، تا این لحظه: 16 سال و 23 روز سن داره
آرش کمانگیرآرش کمانگیر، تا این لحظه: 16 سال و 14 روز سن داره
یکتا گلییکتا گلی، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 5 روز سن داره
ریحانه جانریحانه جان، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 24 روز سن داره
امیررضا جانامیررضا جان، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 21 روز سن داره
مهدیای نازممهدیای نازم، تا این لحظه: 6 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره

✿خاطرات نوه های مامان شهین در وب✿

نتیجه

نتایج آزمون وکالت اعلام شد و من !!! قبول نشدم شاید بیشتر باید تلاش میکردم .. ولی به اندازه تواناییم تلاش کرده بودم دیگه چه کنم .. بازم شکر ...    خدایا راضیم به رضای تو ... حکمتت هم چه دانسته و چه ندانسته شکر   ^* امیدوارم سال 2015 میلادی برای همه سالی خوش باشه * هشتم تولدم بود ...   ...
10 دی 1393

چهار فصل سال و گل های خونه ما

  آخرین فصل سال ... زمستان عزیز هم رسید فصلی که عاشقشم بهار که میرسه اولش تولد ایلی جونمه و بعدش آرش کمانگیرم تابستان که میرسه تولد ریحانه گلی پاییز هم امیررضای عزیزم به دنیا اومد .. زمستان هم یکتای ملوسم متولد شده اماااااااا  .... زمستون فصل تولد منم هست... من زاده ی زمستونم .. فصل خواب طبیعت     در آخرین روزهای ماه صفر برایتان دعا میکنم : امام حسین (ع) خریدار اشکهایتان ، پیامبر (ص) مشگل گشای غمهایتان ، غریب مدینه امام حسن (ع) شفاعت خواهتان ، خورشید طوس امام رضا (ع) ضامن دعا هایتان ، و حضرت مهدی (عج الله ) فاطمه سایبان دلتان باشد . &...
2 دی 1393

و خدایی که صلاح او مقدم بر هر چیزیست

    نگران فردایت نباش خدای دیروز و امروز  خدای فردا هم هست  ما اولین بار است که بندگی می کنیم  ولی او قرن هاست که خدایی می کند پس اعتماد کن به خدا و به تدبیرش و صلاح او به تقدیرت   *فردا آزمون وکالت دارم ... استرس دارم اما مطمئنم خدا منو تو آغوش خودش میگیره آرامش قبل از امتحانم و از خودش میخوام ...
6 آذر 1393

بهمن 92

سلام به همگی ... امیدوارم که حالتون خوب باشه بعد از مدت ها اومدم و شرمنده همه دوستای گلمون هستم ... هنوز نت ندارم و خودم کلافه هستم ... اما با وجود واتس آپ و ... زیادی هم بدون وبلاگ بودن بد نیست .. ولی کاش میتونستم مثه همیشه از خاطرات بچه ها بنویسم..   مختصر و مفید مینویسم ... چون اتفاقات زیاد بودن ... 1. خدای بزرگ بهمون لطف کردن و یه نی نی کوچولوی دیگه تو راه داریم .. دخمل عمو وحید یا همون دایی وحید قدیم و انشالا که بسلامتی اردیبهشت یا خرداد بدنیا میاد  2. ایلناز و آرش به مهد میرند و هر روز بزرگ و بزرگتر و عاقل تر میشه .. و من خاله پیر میشم .. هههه 3. یکتای عمه هم یکساله شد ... قربونش * از خودم بگم یا نگم...
17 بهمن 1392

مثله مامانم

امروز که از سرکار اومدم عزیز دلم منو واسه اولین بار  با لباس فرم دید .. خیلی با احساس گفت:    مامان ! مامان ! ( لحنش ناراحت کننده بود ) بعدشم با بغض گفت : مثله مامانم شدی .... منم زنگ زدم به مامانش باهم حرف زدن و دیگه دلتنگی تموم شد ... شایدم گلم به روی خودش نمیاره ... * باید اساسی بهش فکر کنم اگر ازدواج کردم وقتی خودمم مامان شدم برم سرکار و آینده بجه مو تضمین کنم  یا بمون خونه و از بودن با بجه ام لذت ببرم ...      ...
15 اسفند 1391

لویای من

1.  امروز خانوم خانوما روسری به سر زده بود اینقده قیافه اش با نمک شده بود ... و از همیشه شیرین زبون تر ... 2 . ظهر مامانش از عمد به ایلناز میگفت من از رویا خوشم نمیاد ..  ایلناز : لویای من و دوست نداری ؟ ( با بغض و گریه ) مامانش : نه آخه هی میگه من خواهر کوجولوت که بودم همش واسم عروسک میخریدی حالا نمیخری واسه ایلناز میخری !!  ایلناز : مامان اشکال نداره برای لویام هر جی دوست داره بخر ... فقط یکی در میون بخر .. یکی برای من .. یکی برای لویا .. واس خاله آدا هم دورتر بخر ... ( یعنی اصلا نخر ) ههههه  3. واسم یه عالمه گل جیده .. همه همه واسه لویا  4. وقتایی که خونه نیستم .. جیزایی که دوست دارمو کنار میزاره...
15 بهمن 1391

12 بهمن 91

امشب یه اشتباهی کردم که گلم به دل گرفت : ایلناز : لویا بغلم کن ...  من : قربونت برم عزیزم دیگه نمیتونم بغلت کنم .. آخه یکتا که کوجولوتره رو باید بغل کنم !!! (( مثلا اینو گفتم که جی رو ثابت کرده باشم )) ایلناز : ): بغض کرد و رفت به مادربزرگ گفت .. اونم دعوام کرد تا خانوم عسلی خوشحال شه ... من : ))) :     وجدان من :  رویا خانوم تازه 13 روزه عمه شدی ها .. یکم جنبه داشته باش ....     ** ایلناز عزیزم در حال حاضر 4 سال و 9 ماه و 29 روز سن داری . و تا تولدتم 61 روز باقی مونده  *** از هیچ کار کودکی ام پشیمان نیستم ، به جز آرزوی بـــزرگ شدن . ...
12 بهمن 1391

پیک نیک

 دیروز به دعوت آرش اینا با  آرش و ایلناز و .... رفته بودیم بیرون واسه هوا خوری ،از اولش بگم که سر نشستن توی ماشین با این دو تا وروجک بساطی داشتیم حسابی ... تا اینکه رسیدم جایی که مد نظرمون بود .. اینقده هوا سرد بود که بیشتر 30 دقیقه نشد بمونیم و اجباراً و برای دل خوشی هم که شده به جاده نوردی پرداختیم ..  یه جا رسیدیم دیدیدم ملت پلاستیک به دستن .. و دارن قارج می چینن ولی ما هر جقد گشتیم جز قارچهای سمی جیزی عایدمون نشد ... البته بیشتر مدت جستجو من و ایلناز و آرش در حال دویدن بودیم تا کشف قارج ... در کل خوش گذشت، عکساشم موجوده که سر فرصت میزارم ... * یه سنگ نارنجی پیدا کردم که شکلش قلبه ... قلب سنگی هم یافت شد دیگ...
8 دی 1391