خاطره ای که از قلم جا ماند + یادآور خاطره ای دیگر
امروز که توی گوشیم یه نیم نگاهی انداختم جشمم به یکی از عکسا خورد که یادم رفته بود خاطره شو بنویسم و طبق تاریخ گوشی مربوط به 2 دی ماه میشد ..یه روز که آرش خان میخواست بره پیش دبستانی و دیرش شده بود و کمک مادربزرگ تند تند داشت لباس می پوشید یه دفعه مادربزرگ یادش اومد که شازده دو صفحه تکلیف نانوشته و رنگ نشده داره ...
آرش با ناراحتی ازم خواست که واسش رنگ کنم ... و از اونجایی که منم خاله ی فداکاری هستم .. شروع کردم به رنگ کردن ))) جیه خوب دلم نیومد سرزنش بشه گلم (((( وسطای کار ایلناز گلم به کمکم اومد
** همش بهش تاکید میکردم که به مربی نگه که خودش رنگ نکرده ولی آخرش کار خودشو کرد ...
********************************
*خاطره ای که اون روز دوباره برام تداعی شد :::
وقتی آرش تقریبا دو سالش بود .. اگه بهش میگفتی :آرشی اگه آگا گرگه اومد در خونتون تو درو وا میکنی ؟؟؟ با خنده و تکون دادن سرش و نیم صدایی که نشانگر آری بود میخواست درو باز کنه ... ) قربنوش برم .. هر وقت فیلمشو می بینم از خنده اشک تو جشام جمع میشه(
** آرش خان قصه ما الان 4 سال و 9 ماه و 20 روز داره و تا تولدش 70 روز باقی مونده
(عکس حذف شده)