آرش سخاوتمند
روزی که آرشی به عیادتم اومد ... مامانش گذاشتش دم در و رفت تا برای من چیزی بخره ... هنوز آرش ننشسته بود که گفت : یویا مامانم رفته برات رانی و اینا بخره
بماند که نشست برا خودش یکی از کمپوت ها رو نوش جان کرد و دست آخرم هر چی دوست داشت جدا کرد ... و گذاشت کنار که با خودش ببره ولی بعدش یادش رفت
وقتی هم خواستن برن مامانش بهش گفت بیا کلاه تو بپوش که آرشی هم با اخم گفت : نه یویا بهم میخنده ... آخه اون دفعه بهم خندید ...
منم هاج و واج موندم ...و بدین گونه بهونه تراشی آرشی برای نپوشیدن کلاه به نام من بدبخت صورت گرفت
+ فرداش که داشت پفک میخورد ... خاله مهندس بهش میگه آرش به یویا هم فک بده ...
با قیافه حق به جانبی گفت :
من دیروز براش کمپوت خریدم .. ولش کن بابا
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی