نیم نگاهی به سال 1390
باید از کجا شروع کنم ؟؟؟
خوب قراره این پست یه نیم نگاه باشه ... مروری بر خاطرات و اتفاقاتی که توی سال ۹۰ افتاد ... سالی همراه استرس و هیجان و تغییرات کلی و جزئی و ...
اما امسال میشه چهار سال که وجود ایلناز و آرش شور عشقی شده برای زندگی و امیدی به آینده .. دو تا وروجک دوست داشتنی البته با اخلاق های خاص و متفاوت
توی این سال عسلی های خاله خودشون رو با شرایط جدیدی که پیش اومد وفق دادن ... مثلا آرشی که همیشه کنار مامانش بود حالا باید بخشی از روز رو با مادربزرگ سپری میکرد
چون مامانش برای تدریس میرفت یه شهر دیگه ... و این اتفاق باعث شد که ایلناز که خیلی به مادربزرگ وابسته بود مجبور به تحمل ساعت ها دوری از مادربزرگ بشه
و روزهای خودشو با خاله سپری کرد ... و منم هم که دانشگاه بودم و خوابگاه و توی این معقوله نتوستم کمی کنم .. اما این شرایط تغییرات خوبی رو برای ایلناز و آرش به وجود آورد . مثل :
ایلناز و آرش یاد گرفتن همدیگه رو آجی و داداشی صدا کنن .. اونم چه جورم !!!! باورنکردنی بود. همش دلتنگ همدیگه بودن .. و با هم دیگه کنار اومدن ..
+ ایلناز و عروسکاش و آمپول زدنشون .. بازار بردنشون.. آرایش کردنشون ..
+ آرش و دریل تخریب و لودربازی و سنجت و حیاط خونه جدید