ایلناز عسلیایلناز عسلی، تا این لحظه: 16 سال و 1 ماه و 9 روز سن داره
آرش کمانگیرآرش کمانگیر، تا این لحظه: 16 سال و 1 ماه سن داره
یکتا گلییکتا گلی، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 22 روز سن داره
ریحانه جانریحانه جان، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 10 روز سن داره
امیررضا جانامیررضا جان، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره
مهدیای نازممهدیای نازم، تا این لحظه: 6 سال و 6 ماه و 2 روز سن داره

✿خاطرات نوه های مامان شهین در وب✿

قصه از کجا شروع شد

1390/11/22 11:56
150 بازدید
اشتراک گذاری

 از اینجا میگم که یه روز از روزای خوب بهاری بود  که ایلنازگلی پاهای کوچولشو توی دنیای ما بزرگترا  گذاشت ... 

همه منتظر به دنیا اومدن این فرشته ی کوچولو بودیم و خیلی ذوق داشتیم .. چون ایلناز اولین نوه و نتیجه خانواده ما  محسوب میشد .. . ایلنازگلی هم از توی شکم مامانش ما رو میدید و برامون کلاس میزاشت  ...

تا اینکه عصر سیزدهم فروردین مامانشو بردند بیمارستان مصطفی خمینی بهبهان بستری کردند ( البته با محموله  که ایلناز خانم باشه) 

فرداش که چهاردهم باشه ساعت 9صبح  مامان ایلناز و بردند اطاق عمل برای سزارین  و ساعت9:30 فرشته کوچولوی ما  به دنیا اومد ..  . و خبر به دنیا اومدنش رو دایی کوچیکه از طریق اس ام اس به ما  خاله ها و ..  داد .

کوچولوی خوشگل ما دختری با پوست سفید و چشمای گرد وموهای مشکی بود  ... از همون اولم موهاش بلند بلند بودن و به راحتی میشد بهشون گل سر زد ... 

و عصر روز پانزدهم فروردین بعد از ترخیص از بیمارستان  اومد به خونه ما که خونه مادربزرگ باشه ...

براش گوسفند قربانی کردیم ... اسپند دود دادیم ...ولی خانم خواب بود ...

و صد البته که زیر چشمی به اطرافش نگاه میکرد یعنی بلهههههه!!! در حقیقت خواب نبود و داشت ناز میکرد ...  **

ایلناز هنوز 10 روزش نشده بود که آرش خان به دنیا اومد .. ( خواهرزاده دیگه من)

آرش باید تقریبا یک ماه دیگه رو توی شکم مامانش سپری میکرد تا به دنیا میومد...ولی از اونجایی که خیلی پسر بلا و صد البته شیطونی بود 9روز بیشتر نتوست صبر کنه و بدو بدو پشت سر ایلناز اومد  ( بقیه ماجرا این قسمت در وبلاگ آرش)

+ ایلناز لحظه تولد آرش توی بغل مامانیش پشت در اطاق عمل به انتظار نشسته بود ...  

روزها همین طور گذشتن و دخملی قصه ما بزرگ و بزرگتر میشد

+ 39 روزش بود که به اولین تولد دعوت شد ... تولد محمد

 + اولین مسافرتشم توی ۲ ماهگی رفت اونم به شهرکرد ...

+ 3 ماهش بود و یه روز که توی بغل خاله بزرگه بود شروع کرد به فشار دادن دکمه های صفحه کلید ( این مربوط میشه به دوران جنینی ایلناز.. چون مامانش توی دوران بارداری  زیاد با کامپیوتر سرکار داشت ..ایلناز خانمم از همون توی شکم یاد گرفته بود )

+ً ۴ ماهگی گوشاشو سوراخ کردیم ..

+ 5 ماهگیش که آخرای مرداد بود مرخصی زایمان مامانش تموم شد و باید میرفت سر کار و طی مراسمی بخشی از وسایل ایلناز به خونه ما منتقل شد ....

و هزاران خاطره و اتفاق دیگه ... مثل مریض شدن ها .. واکسن زدن .. یا اینکه لبش با شمع سوخت و ... راه رفتن ... و  همین طوری روزهای زندگی  ایلنازگلی سپری شدن  و گذشت و گذشت تا الان که نزدیکای 4 سال داره میشه ...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)