ایلناز عسلیایلناز عسلی، تا این لحظه: 16 سال و 1 ماه و 15 روز سن داره
آرش کمانگیرآرش کمانگیر، تا این لحظه: 16 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره
یکتا گلییکتا گلی، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره
ریحانه جانریحانه جان، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره
امیررضا جانامیررضا جان، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 13 روز سن داره
مهدیای نازممهدیای نازم، تا این لحظه: 6 سال و 6 ماه و 8 روز سن داره

✿خاطرات نوه های مامان شهین در وب✿

1 2 3

سلام سلام صد تا سلام   اومدم بگم پرنسس ما توی کلاس زبان چیا یاد گرفته ... وان . تو . تری که برای گفتن حتما باید از انگشتاش استفاده کنه ... ماشین . دوچرخه. توپ .. و خیلی چیزاهای دیگه رو هم یاد گرفته ... هنوزم کلاس آموزش همگانیش به راهه ...  دیروز تمام عروسکای من رو پیدا کرده و انگار بهش دنیا رو داده بودن ... وقتی بهش میگفتم اینو مامانت بچه بودم خریده بغض میکرد ... به قول خواهرم شب میاد میگه چلا برا لویا خریدی ؟؟؟ اصلا بچه هم بود نباید براش میخریدی .. ظاهرا از عروسکام عزیزتر کارتونشون بوده .. آخه رفته بود نشسته بود توی کارتون مامانشم برا آجیش نازنین زهرا (عروسک ) لباس دوخته ... ...
14 خرداد 1391

چند خاطره

دیروز توی حیاط بودی و مشغول بازی حواست نبود که کی در حیاط رو بست .. بر حسب امور فکر کردی مامانت رفته و تو رو نبرده ... گفتی آخ جون مامانم رفت منو نبرد  بعدش مامان بزرگ حال گیری کرد و گفت : نه خاله آ بود که رفت اینقد قیافه ات دیدنی بود ... منم که یه وقتایی بی وجدان میشم .. همین طوری  جلوت از خنده مرده بودم  یادگیری زبانتم که خداروشکر خوب پیش میره …با زبان بچه گانه خودت میگی : وات یو فرست نیم ؟؟؟ و فورا جواب میدی : آیم ایلناز .. تازه علاقه داری که  آموخته هاتو به همه آموزش بدی  … جمعه عصرم که تولد نازنین زهرا و خودت و بیتا و من و بقیه عروسکا و آدمیزاد ها رو گرفتی … برف شا...
7 خرداد 1391

از همه جا

مثل همیشه نمیدونم از کجا بنویسم .. منی که زیاد خونه نبودم ... و زیاد نمیتونم خاطراتت رو بنویسم  + یه عروسک داری که کسی حق نداره بهت بگه که عروسکه بچَه اته .. آخه بهش میگی آجی .. اسمشم گذاشتی نازنین زهرا ... میگی من نازم اونم باید نازنین باشه  + با شروع تعطیلات تابستونه به کلاس های آموزشی میری .. زبان و قرآن و ... + تمرین رقص برای عروسی دایی + دیشب محمد حوله حمام منو انداخت رو زمین با بغض ازش گرفتی گفتی نکن این حوله ( لویامه ) فداتشم  + سرگرمی این روزات شده شبکه فارسی زبان پ ر ش ی ن ت ن.. برنامه کودک هایی رو میزاره که یه روز من عاشقشون بودم ...  ...
3 خرداد 1391

عروسک من

ایلناز گلی چند وقتی گیر دادی که  آجی دوست داری اما خواهری که از جنسه عروسکِ ... برات یه دونه نی نی چهار دست و پا خریدم اما نی نی دختر نیست !!!  یه داداشی نازه ... مبارکت باشه
7 ارديبهشت 1391

از کجا بگم؟

این مدت که نبودم رشته نویسندگی از دستم رفته ... نمیدونم باید چی بگم ... - وقتی می خواستم برم دانشگاه ایلناز همش غصه میخورد ... منم بهش قول دادم میرم دانشگاه و اجازه میگیرم ..  قربون اشکای قشنگت برم - روزی هم که برگشتم خواب بود تا صدامو شنید بیدار شد ... پرید بغلم و .... خاله آ میگه از صبح میگفت صدای در میاد شاید لویا باشه ..... حتی صدای گنجشک ها - یه سری تغییرات کوچیک و بزرگ    داشت توی این مدت .... خیلی خانووووووم شدی خانوم عسلی ...
31 فروردين 1391

تولد 4 سالگی ایلی جونم

    امروز با شکوهترین روز هست روزی که آفریدگار تو را به جهان هدیه داد     به زمین خوش آمدی فرشته ی مهر و زیبایی    تولدت مبارک     چه لطيف است حس آغازي دوباره ... چه زيباست رسيدن دوباره به روز زيباي آغاز نفس كشيدن ... و چه اندازه عجيب است ... روز ابتداي بودن ... وچه اندازه شيرين است امروز ... روز ميلاد تو ... روز تو ... روزي كه آمدي ... ...
14 فروردين 1391

کفشدوزک

وعده ما فردا ۶ عصر جشن تولد ایلناز گلی  .... یه تولد کاملا کفشدوزکی  قرار بر این بود که ایلناز تزئیناتی رو که انجام دادم نبینه .. ظهر با خیال راحت نشسته بودم کاراشو انجام میدادم .. که خانم سر رسید اما به کمک خاله ها سرشو گرم کردیم  و ع م ل ی ا ت تجسس ایلنازم ناموفق بود ...       ****  خاله نوشت :    انگار همین دیروز بود که لحظه شماری میکردیم برای به دنیا اومدن ایلناز و آرشی ....   توی عمرم خاله به این خستگی ندیده بودم ..  البته تا باشه از این خستگی ها .... ...
12 فروردين 1391

شمارش معکوس تا چهار سالگی

راره تولد  ۴ سالگی ایلناز جون روز شنبه باشه، چون چهاردهم همه سر کار تشریف دارن  ... ایلناز تم کفشدوزک رو برای تولدش انتخاب کرده ...تا الان داشتم کارای تزئینات با تم کفشدوزکی رو انجام میدادم ... هنوزم تموم نشده           تو گران مایه ترین تصویری من اگر قاب تو باشم کفایست + یادگاری نوشتم که بدونی خاله چقد دوست داره و همیشه دوست داره تو و آرشی بهترین باشین .. ...
5 فروردين 1391

!!!

صبح ایلناز اومده خونه ما  ... ( این جمله روزی ۱۰۰ بار تکرار میشود )   به دستش و پاهاش چسب زخم زده و  برام توضیح داد که وقتی بازی میکرد و میدوید افتاده زمین و ....          منم با ناراحتی ازش سوال کردم !!!   ایلناز  گریه هم کردی ؟؟؟؟ ایلناز هم اینجوری جوابمو داد :  میگم به نظر تو بچه ای که میافته زمین گریه نمیکنه ؟؟!!! خوب آره دیگه گریه کردم ... ( اینم اضافه کنم  چپ چپ هم نگاهم میکرد)     ...
5 فروردين 1391