چند خاطره
دیروز توی حیاط بودی و مشغول بازی حواست نبود که کی در حیاط رو بست .. بر حسب امور فکر کردی مامانت رفته و تو رو نبرده ...
گفتی آخ جون مامانم رفت منو نبرد بعدش مامان بزرگ حال گیری کرد و گفت : نه خاله آ بود که رفت
اینقد قیافه ات دیدنی بود ... منم که یه وقتایی بی وجدان میشم .. همین طوری جلوت از خنده مرده بودم
یادگیری زبانتم که خداروشکر خوب پیش میره …با زبان بچه گانه خودت میگی : وات یو فرست نیم ؟؟؟ و فورا جواب میدی : آیم ایلناز .. تازه علاقه داری که آموخته هاتو به همه آموزش بدی …
جمعه عصرم که تولد نازنین زهرا و خودت و بیتا و من و بقیه عروسکا و آدمیزاد ها رو گرفتی …
برف شادی . تزئینات . موزیک . رقص .عکس برداری …. همه چی تمام بود …
راستی یه چند وقتی هست که علاقه زیادی به دوچرخه سواری پیدا کردی ....
هم اینک هم داری به خاله آ فخر فروشی کرده و یاد آوری میکنی که طلا داری و اسمشون چیه ...
عسلی خاله اگه میبینی دیگه عکسات رو نمیزارم توی وب .. دلیلش رو باید از خواننده های خاموش بپرسی ...
دعا مي کنم که لبانت را فقط در غنچه هاي لبخند ببينم