ایلناز عسلیایلناز عسلی، تا این لحظه: 16 سال و 1 ماه و 16 روز سن داره
آرش کمانگیرآرش کمانگیر، تا این لحظه: 16 سال و 1 ماه و 7 روز سن داره
یکتا گلییکتا گلی، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره
ریحانه جانریحانه جان، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 17 روز سن داره
امیررضا جانامیررضا جان، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 14 روز سن داره
مهدیای نازممهدیای نازم، تا این لحظه: 6 سال و 6 ماه و 9 روز سن داره

✿خاطرات نوه های مامان شهین در وب✿

آرشی پسر کاری

یکی از سرگرمی های دوست داشتنی آرش بازی با ماشین ها بخصوص لودر هستش ... ساعت ها به تماشای لودر واقعی میشینه .. بعضی اوقات هم در نقش تعمیرکاره .. گاهی هم میگه منم کارگرم .. آخه از وقتی چشماشو باز کرد ... ساخت وساز خونه به چشم دیده ...
20 بهمن 1390

اورژانس

آرش خان یه روز زنگ زده به خاله مهندسه و گفته :.... زنگ بزن اورژانس بیاد من و ببره آمپولمو بزنه و بیارم!!!! + آرش وقتی مریضه و بیحاله دقیقا مثه گربه ملوس میشه .. ...
13 دی 1390

چطوریت باشم

خاله مهندس بهم گفت : دیروز رفتم خونه آرش اینا همین که دیدمش طبق معمول بش گفتم.... ای پسر تاج سره.... زود عصبانی شد گفت : ساکت باش نمیخام تاج سرت باشم!!!!!!!  ۱ ساعت بعد اومد خونمون بش گفتم چطوری پسر!!! دوباره داد زد و گفت: ساکت باش ... نمیخام چطوریتم باشم!!!!! ...
6 دی 1390

سقای ابالفضل

خاله مهندس میگه : دیروز آرش اومد و نشستم بالا سرم  یکم فضولی کرد بش گفتم بابا من مریضم بالا سر مریض این کارا نکن....یه چند لحظه ساکت شد بعد گفت: سقای من ابالفضل....شفای من ابالفضل .... شفای من ابالفضل.... غش کردم از خنده ... خدا نکشش...! بعدشم بش گفتم نفسم بالا نمیاد فوری فیش سیدی روآورده گذاشته توگوشش و یعنی فشار من و صدای قلب من وگوش بده...بعد جای من اون نفس نفس میزد!!!! ...
1 دی 1390

فکر کردی؟؟

از زبان خاله مهندس:ساعت ۷ آرش اومد... گیر داد که باید بریم توحیاط ...که دوچرخه سواری کنه و من هم بیوفتم دنبالش...البته چون هوا سرد بود شرط کردم که کلاهش رو بپوشم... قبول کرد ولی گفت باااااااش واویلام کردی.....با نارضایتی بالاخره پوشیدمش...در ضمن خیلی هم خنده دار شده بودم ... دقیقا شبیه نمکی ها...آرش نامحسوس نگام میکرد و خندش میگرفت... وسط بازی آقا دستشویی داشت بم گفت من رو ببر ...رفتیم سمت دستشویی میگه..شلوارمو در بیار ...خودتم این گوشه وایسا!( واسه اینکه اینقد عاقل بود ...خواستم بکشمش...)بعد گفتم:  با خنده گفتم آرش به خاطر این حرفت.. .میکشمت .. خندش گرفت !چون اینجوری بش گفتم...بعد یه چند باری تو کمرمم زد وگفت: فکرکردی م...
7 آذر 1390

دندون

بازم خاله مهندس میگه : آرش ایلناز مشغول شستن سه چرخه آرش بودن...پارچه خیس میکردن و .... هر چند دقه یه بار آرش پارچه رو می تکوند... آبش می پاشید بمون... واعصابمون بهم می ریخت... حرف هم گوش نمیداد...تازه کل کل هم می کرد... مامانم بش گفت آرش دیگه نکن...!!! آرش هم دندوناشو نشون داد(مدل هیولایی)... وگفت چرا دوباره هم پارچه رو می تکونم... اومد این کاروبکنه که مامانم گفت برو با این دندونای زشتت...   حالا در نظر بگیرید آرش با اون قیافه حق به جانب و اینکه آماده بود تا کارشو تکرار کنه با شنیدن این حرف مامانم ... مکث کرد بعد پارچه روانداخت و نشست گریه کرد.... تو میگی با این دندونای زشتت.... وزار زار گریه کرد.... (خند...
2 آذر 1390

عروسی دایی

 این لباس عروس (عکس حذف شده) رو برای عروسی دایی بزرگه ام که بهش میگم بچه اااااااااام خریدم ... البته اونم به من میگه ماااااااااامان توی عروسی همه بچه ها چشمشون به لباس من بود و دورم حلقه زده بودن  و منم براشون ناز میکردم   اینم عکس حنابندون (عکس حذف شده)    ایلناز نوشت : من اینقده توی عروسی دایی زحمت کشیدم که نگو از بسته بندی قاشق ها .. رقص حنا و ... تا رقصیدن توی مجلس عروسی و سرگرم کردن مهمانها .. البته دایی نزاشت من رقص شکیرا رو اجرا کنم ..  عروسی ۲۶/۸/۹۰ بود ...
30 آبان 1390

وای پسر

شعر واویلا لیلی رو یه جور دیگه خوند: تو لیلی من مرجان تو شادی من دلخون تو مهدی قلبم (وقتی کلمه ای رو  میشنوه سریع به کار میبره... تو جمله اش!!)(1 آبان) ............................ میام پیشه نازی عسل نازی مَچَل میگم بریم سبزی فروشی باقِِِِله بخریم توبَه ... توبَه(1 آبان) ................................... تویه حیاط با بیل و کلنگ بازی می کرد و اصلا هم حواسش نبود که دسته بیل میخوره به سر کی... مامانمم بش گفت : یا مواظب باش یا میبرمت تو اتاق... به مامانم گفت: بیا بر و تو اتاااااق (با عصبانیت گفت) ...
4 آبان 1390

اردک

لان ساعت ۹ و ربع شبه هم آرش اینجاست هم ایلناز....   عصر دایی بزرگه که دیگه داماده و تا عروسیش چیزی نمونده برامون آهنگای شاد و بندری آورده و دیگه از امشب بساط ... جوره...   الانم ایلناز و آرش دارن تو حیاط میرقصن... جریان اردکا     از زبان خاله آرزو :   مادربزرگم برا آرش و ایلناز اردک خرید ... اردک ایلناز کاملا زرد و اردک آرش یه مقدار رنگ پر اش.. مشکی هم داشت...   آرش تا دیدشون... اشاره به اردک پر سیاهه....   ای چیه!!!! و گفت:   ایلناز زرد ماله منه... ایلنازم گفت زرده ماله منه....   یه بحثی شد... نزدیک به زد و خورد...   منم زودی ...
4 آبان 1390

غلط بکنم

خاله مهندس میگه :  از دانشگاه برگشتم آرش دم در خونه بود و درحال چک و چونه زدن با مامانم که بره خونه دایی محسن...که کاربنایی داشت...به خاطر بیل و کلنگ!!! مامانمم قبول نکرد...تا منو دید گفت اومدی ببریم پیش دایی ( دایی بزرگه)!!! (تو دلم گفتم گلط بکنم(آرش غ و ق رو گ تلفظ میکنه)) مثلا قو قولی قوقو رو میگه...گوگولی گو گو حرکت کرد خودش بره... گفتم آرش!!! نگاهمم نکرد گفت من چون بات مهربون نیستم دارم میرم پیش دایی (اینم بهانه ای برای حرف گوش ندادن...)   ...
3 آبان 1390