فکر کردی؟؟
از زبان خاله مهندس:ساعت ۷ آرش اومد... گیر داد که باید بریم توحیاط ...که دوچرخه سواری کنه و من هم بیوفتم دنبالش...البته چون هوا سرد بود شرط کردم که کلاهش رو بپوشم...
قبول کرد ولی گفت باااااااش واویلام کردی.....با نارضایتی بالاخره پوشیدمش...در ضمن خیلی هم خنده دار شده بودم ... دقیقا شبیه نمکی ها...آرش نامحسوس نگام میکرد و خندش میگرفت...
وسط بازی آقا دستشویی داشت بم گفت من رو ببر ...رفتیم سمت دستشویی میگه..شلوارمو در بیار ...خودتم این گوشه وایسا!( واسه اینکه اینقد عاقل بود ...خواستم بکشمش...)بعد گفتم:
با خنده گفتم آرش به خاطر این حرفت...میکشمت ..
خندش گرفت !چون اینجوری بش گفتم...بعد یه چند باری تو کمرمم زد وگفت:
فکرکردی میتونی به این راحتی بکشیم ..یکی میزنم تو فرق سرت!!!(شاخ درآوردم ...نمیدونم این حرفا رو از کدوم بقچه در میاره).. دقیقا سه سال و ۸ ماهشه انگار ۱۸ سالشه...
....................................................................................................
زیرنویس:
صبح اومد وقتی تو حیاط گاری رو دید...زود زد تو سرش گفت :
چه بدبختیه بزنم تو سر خودم گاری که اینجایه!!!
رفت و باش بازی کرد.
(میدونی قضیه چیه چون بی احتیاطه این مدت به محضی که گاری و کلنگ رو آرش میدید میگفتیم عجب بدبختیه هم آرش رفت سراغ این چیا!!! حالا ا خودش اینطور میگه...!!!!!)