تابستان 91
سلام به همگی
از کجا بگم ؟؟؟ سوال همیشگی !! خوب بالاخره باید از یه جایی شروع کنم...
سه شنبه امتحاناتم تمام و راهی دیار شدم خدایا شکرت
اومدم خونه مثل همیشه انتظار داشتم با استقبال با شکوهی از طرف ایلناز و آرش مواجه بشم که به قول معروف زهی خیال باطل ...
جهارشنبه هم که مثل همیشه که وقتی من میام خونه گذشت ... یعنی ایلناز اصلا مزاحم خوابم نمیشه و دختره خوبیه ولی فقط جند دقیقه یه بار میپرسه استراحت کردی تا بریم بازی ولی خداییش خیلی درکم میکنه
***
نمیدونم جرا یاد امام حسین (ع) کرده بود همش میگفت برام بگو جطور شهید شده از علی اصغر بگو
***
دایی وحید ۲ تا جوجه بهش داد یکی سفید یکی قهوه ای که ایلی باورش نشد .. اومد بهم گفت :: یعنی جی شده که دایی وحید بهم جوجه هاشو داده ؟؟؟
***
پنجشنبه شبم رفتم خونه ایلنازی بهش سر بزنم که یک ساعت شد ۳ ساعت و دیگه جای تمدیدی نمونده بود و نفسی مراسم اشک ریزان رو اجرا کرد
ایلناز گلی قربونت برم خاله ای دوست دارم ...
دوست دارم من، اون جشمای قشنگ تو