خواهر بزرگتر
تقریباً دو روز پیش بود که گیر دادی بریم از باغچه ی همسایه کوچه پشتی پروانه بیاریم ... منم نمیدونستم چطور فریبت بدم ( ) مجبور شدم بگم توی اون خونه آدم خوار وجود داره که آخرشم فایده ای نداشت و بازم حرف خودتو زدی ...
منم گفتم برو به بزرگترا بگو تا ببرنت ( خواستم بگم من سن و سالی ندارم ) همونطور که تو بغلم بودی ذُل زدی توی چشمامو گفتی :
یادمه یه روزی آدا میگفت تو خواهر کوچکترشی ( یعنی من که خاله رویا باشم ) و خاله ص .. خواهر بزرگترشه ...
پس بهتره برم به خاله ص بگم منو ببره ..... منم تا میتونستم چلوندتم از بوسه
*** شاید نوشتنش برای خیلی ها بی معنی باشه اما برای من تو اون لحظه خیلی جالب بود .. همین که بدونه کی بزرگتره و اینکه حافظه اش خداروشکر عالیه عالیه
*** دیشب به مناسبت اولین سالگرد ازدواج دایی محسن شام خونتون دعوت بودیم ...
*****
*** حلول ماه محرم؛ماه پژمرده شدن گلستان فاطمه (س) تسلیت باد.