ایلناز عسلیایلناز عسلی، تا این لحظه: 16 سال و 1 ماه و 7 روز سن داره
آرش کمانگیرآرش کمانگیر، تا این لحظه: 16 سال و 29 روز سن داره
یکتا گلییکتا گلی، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 20 روز سن داره
ریحانه جانریحانه جان، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 8 روز سن داره
امیررضا جانامیررضا جان، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 5 روز سن داره
مهدیای نازممهدیای نازم، تا این لحظه: 6 سال و 6 ماه سن داره

✿خاطرات نوه های مامان شهین در وب✿

گنجشک

1390/6/3 11:31
154 بازدید
اشتراک گذاری

تقریبا ۹ ماهه بودند ..آرش و ایلناز هر دوشون خونه مادربزرگ بودن...

مامان آرش دانشگاه و مامان ایلناز هم که سرکار...

از همون بچگی هم آرش زور و بازوشو نشون همه داده بود بخصوص ایلناز...

 آرش زد زیر گریه... چون خیلی بیشتر از ایلناز به مامانش وابسته بود...

ایلناز هم زد زیر گریه حالا او گریه کن و این گریه کن...

هوا هم سرد بود مامانمو و خاله مهندس گفتن  ببریمشون تو حیاط...

هم من هم مامانم هم خاله مهندس کلافه شده بودیم تصور کنید دست کم ۲ ساعت مدام گریه کردن... هم خودشون هلاک شدن هم ما...

 خاله مهندس نشست وسط حیاط... گفت خدا چه کارشون کنیم...کمکمون کن...

یدفعه صدا بچه ها قطع شد... ...گفتیم یعنی چی شد ......ترسیدم اما به اینکه خدا جز خوبی کاری نمی کنه(حتی اگه گاهی نفهمیم و قبول نکنیم) شک نکردیم و بالاخره برگشتم..

 فک کنید چی دیدیم:

یه گنجشک کوچولو از درختمون افتاده بود روی زمین ... و در حال جون کندن و دیگه از ما هم کاری بر نمیومد چون خیلی کوچولو بود...

درسته...بچه ها جذب دیدن اون شده بودند...

و خاله مهندس هر سری یه داستان در مورد اون می گفتم و یا تکونش میدادم .. تا سرگرم باشن.

و همون موقعه گفتیم خدا اگه یه کیسه پول از آسمون برامون  مینداختی اینقد که از دیدن اون گنجشک خوشحال شدیم...خوشحال نمیشدیم.

 و خلاصه تا چند ساعت بعد که اونا تحویل ماماناشون دادیم دیگه خداروشکر گریه نکردن..

حالا که می نویسم خنده م می گیره...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)