ریحانه جان اولین جشن نامزدی که حضور داشت 2 مرداد 1393 بود .. و اولین عیدی که تو بغل مامان و باباش بود .. عید فطر بود اولین عید دیدنی هم خونه مامان شهین اومد .. اولین گل سرم دیشب به موهاش زدم .. 5/5/93 ...
از امروز خاطرات عسلی ها اینجا نوشته میشه .. علت اینکه ترجیح دادم وبلاگ مجزا و اصلی گل ها رو راکد کنم اینه که دیگه این توانایی رو از خودم نمیبینم که جدا خاطرات رو ثبت کنم پس تصمیم گرفتم که این وبلاگ ثبت بشه .. ان شاء الله جز خوشی هیچی اینجا نوشته نشه .. الهی آمین پروردگارا آرامش را همچون دانه های برف آرام و بیصدا به سرزمین قلب کسانیکه برایم عزیزند بباران ...
نی نی آرش جون اینا پسره ... ان شاء الله که بسلامت قدمای کوچولوشو به این دنیا باز کنه . .باید به فکر ساختن وبلاگ براش باشم ولی هنوز بخاطر اسمش صبر میکنم ... ...
سلام به دوست جونای خودم ... درسته خیلی وقته نبودیم ولی بی معرفتم نبودیم که آرش جونم مثل همیشه گل پسره .. تاج سره این مدت که مامانش نمیره سرکار کمتر میاد خونمون ،، دلش نمیاد مامی گرامی رو تنها بزاره غرض از پست جدید ::: اینکه مامان آرشی یه نی نی تو راه داره ... دخمل یا پسمل بودنش هنوز مشخص نیست ان شاءالله سلامت به این دنیا بیاد ...
17 ماه گذشت .. 17 ماه از به دنیا اومدن عزیز دل عمه میگذره به دلایل مختلفی این مدت نشد به خوبی خاطراتت ثبت شه عمه جون ولی از اینجا به بعد دیگه حواسم هست ...
این روزای ایلناز گلی پر شده از ساعتهایی که صرف دانلود علاقه مندیهاش میکنه ... به قول خودش با اینترنت پر سرعت ... البته این وسط مادربزرگ یکم راحت شده .. آخه صبح تا شب ایلی تاب میخورد میگفت .. حوصله ام سر رفته ... نمیدونمم کجا رفته !!! خدایا من چی بگم !! ...
یک ماه از زمینی شدن فرشته کوچولوی عمه میگذره ... ریحانه جان الهی صد ساله شی ادامه مطلب ( قسمت اول خاطره ی روز تولد ریحانه جان) برای ریحانه اسم اولیه گروپی بود که توی واتس آپ برای منتظران ریحانه جون ساختم که اعضای اون شامل : عمه ها و عمو .. بابا و مامان و زن عمو .. دختر عمه و پسر عمه .. پسردایی و زندایی و خاله میشدند خلاصه قرار نبود من برم بیمارستان ولی رفتم اونم ساعت 12 ظهر مادربزرگه اومد دنبالم و با هم رفتیم ...
برای ریحانه اسم اولیه گروپی بود که توی واتس آپ برای منتظران ریحانه جون ساختم که اعضای اون شامل : عمه ها و عمو .. بابا و مامان و زن عمو .. دختر عمه و پسر عمه .. پسردایی و زندایی و خاله میشدند خلاصه قرار نبود من برم بیمارستان ولی رفتم اونم ساعت 12 ظهر مادربزرگه اومد دنبالم و با هم رفتیم وقتی رسیدیم مامان ریحانه رو برده بودن اتاق عمل و بنده زاده گرامی رو تو بخش راه نداد...