ایلناز عسلیایلناز عسلی، تا این لحظه: 16 سال و 1 ماه و 18 روز سن داره
آرش کمانگیرآرش کمانگیر، تا این لحظه: 16 سال و 1 ماه و 9 روز سن داره
یکتا گلییکتا گلی، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه سن داره
ریحانه جانریحانه جان، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره
امیررضا جانامیررضا جان، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره
مهدیای نازممهدیای نازم، تا این لحظه: 6 سال و 6 ماه و 11 روز سن داره

✿خاطرات نوه های مامان شهین در وب✿

ایلناز گلی تولدت مبارک

هم اکنون ام خونه ایلناز جون دعوتیم  و اولین پست بلاگ توی خونه خودشون هست ...   در بــــــــاغ جهان، دلم گلی می جوید امروز گل سپیــــــــــده ات می روید . . . امروز دلـــــــــم دل ای دل ای میخواند،چون میلاد تو را خـدا مبارک گویـد. ایلناز گلی قند عسل تولدت مبارک ********************* همراه یک طلوع در این خجسته یاد در سالگرد بهاران هستیت روزی که زندگی بر لبان تو بوسه زد با صد خلوص هم آستان دل، خواهم که بمانی همیشه شاد تولدت مبارک ...
14 فروردين 1392

مسافرت

کتا خانومی رفته مسافرت ...اونم کجا ؟؟؟ اصفهان نصف جهان .... این اولین مسافرت یکتا گلی هستش البته وقتی وقتی هنوز به دنیا نیومده بود و توی شکم مامان بود واسه خرید سیسمونی و .. یه سفر به اصفهان داشتن ...  سفر بی خطر گلم ....  * هنوز واکسن نزدی ؟!!!   ...
8 فروردين 1392

هوراااااا

امروز ساعت 6 عصر در 6 اردیبهشت سال ۱۳۹۲ به وقت تولد به صرف کیک و شیرینی ...   جشن تولد آرش خان           اینجانب به دلیل سفرهای علمی و تحصیلی درون استانی حضور ندارم . ایرادی نداره دوستان به جای ما ...
6 فروردين 1392

2 ماهگی

دیشب همه خانواده دور هم بودیم که بابا محسن اومد .. عمه ها بهش گفتن یکتا رو بیار تا ببینیم .. بابایی هم زود برگشت خونه و وقتی اومد شما دسته گل هم باهاش بودی .... اینقد که دورت شلوغ بود .. تعجب کرده بودی و خداروشکر که اصلا غریبی نمیکنی .... تازه قرار بود امروز واسکن دو ماهگی رو بزنی .. انشالا که مشکلی پیش نیاد ....
6 فروردين 1392

کمک

عصر صحبت با ایلناز بود که شب بیام خونتون کمک مامانت کنم ...که یدفعه صدای گریه آرش اومد که میگفت : پس مامان من جی ؟؟؟ کی میای کمکش کنی ؟؟؟ و همینطور اشک میریخت ... نتیجه این شد که رفتم خونشون به صرف ظرف شستن ... پسر اینقدر مامان دوست ؟؟؟؟ خدا بده شانس  تازه با خاله آدا هم دعوا کرده که جرا تو هم مثه یویا نیومدی کمک ..  * مامان بابای آرشی واسش فرش با طرح بن تن خریدن ... مبارک باشه گل پسر 3 روز دیگه سال 91 هم رخت سفر میبنده ... انشالا که سال 1392 به خوبی آغاز شه امیدوارم عید با بوسه هایش، بهار با گلهایش و سال نو با امیدهایش بر تو ای عزیزترین مبارک باشد. ...
27 اسفند 1391

خداحافظ 91

عزیز دلم امروز یه خانوم مرغه به جشمای خوشگلت نوک زد _ خدا بهت رحم کرد ... خدایا شکرت که اتفاقی نیافتاد      ایلناز عزیزم خیلی دقیق یادم میاد که آخرای سال 90 واسه خودت و داداش توی وبلاگ هاتون پست عید 91 گذاشتم ... الانم رسیدم به روزی که باید واسه سال نو 1392 پست بزارم .... اما امسال یکتای عزیزم هم به جمع ما اضافه شده ... بخاطر همین اول از همه برای اون پست گذاشتم .... خوشحالم که بالاخره یه روز 3 تا تون میشینید پست های وب هاتون رو میخونید و خاطرات رو مرور میکنید ... جه خوبه که همه اون خاطره ها جز خوشی نباشه .. البته من تمام سعی خودمو کردم که هیجوقت غمی توی وبتون ننویسم   ...    بهتر از اون این...
27 اسفند 1391

قدم قدم تا بهار

یکتای عزیزم 3 روز بیشتر به آغاز فصل زیبای بهار نموده .. وقتی بهار آغاز میشه اولین بهار عمر زیبات رو سپری میکنی ...و اولین سالی هست که پای سفره هفت سین هستی ... بهار يعني ، ابتداي افـــريـنش .     بهار يعني ، اغاز سرمسـتي ... بهار يعني ، هر چه زيبايي ... بهار يعني ، رستاخيــــــز ... بهار يعني ، بهـــــار ...                                                  ...
27 اسفند 1391

یکتا لباس دخترانه میپوشد !!!!

دیروز واسه اولین بار لباس دخملونه پوشیدی .. یه تاپ و شلوارک نارنجی که خیلی بهت میومد و طبق معمول الان نمیتونم عکسشو بزارم ... و اینکه دیروز 23 اسفند 91 در سن 53 روزه گی واسه اولین بار سر مزار بابابزرگ رفتی ....خدا رحمتش کنه شبم که اومدی خونمون ماشلا بلا بودی .. همه جیز و با دقت نگاه میکنی .. به صداهای اطرافت خیلی اهمیت میدی .. وقتی بابایی بهت میگه : دختَرررررررررررم .. فوری عکس العمل نشون میدی و دست و پا میزنی و سرت رو میجرخونی تا پیداش کنی به موزیک و رقص هم علاقه مندی .. دیشب داشتی گریه میکردی تا من برات هنرنمایی کردم آروم شدی ... دندونام رو که نشونت میدم جشمات گرد میشن ... بابات زود میگه دخترمو نترسون ...
25 اسفند 1391